زن با فریاد همسرش را صدا زد چنان که مرد بنده خدا تا چند دقیقه زمین و زمان را گم کرده بود و هنوز متوجه نشده بود چه خبره .
زن گفت : مرد ، لنگ ظهره نمیخوای سر کار بری ؟
مرد گفت : خانم من همین الان هم سر کارم و دارم استفاده میبرم . فکر کردی اگه یه روز پول در نیارم زندگی شما از کجا تامین میشه .
زن گفت : تو که راست میگی پدر کسی بسوزه که باور کنه . مرد حسابی یه هفته است مغازه رو بستی و توی خونه پاتو انداختی رو پا اونوقت میگی کار میکنم . چشمای بابا قوری آورده من هم باید یه چیزی ببینه تا باور کنه . حرف و حرف که نشد کار . نکنه تازگی ها با اجنه و از ما بهترون دست توی هم کردی . مرد حرف زن رو قطع کرد : خانوم اجنه و از ما بهترون کدومه . نیازی به همدستی این مخلوق غایب خدا نیست برو جائی رو دم کن که تا منو داری غم نداری . زن شکلکی در آورد و با یک صدای (اییییییش ) از در خارج شد . با عصبانیتی که از حرکاتش معلوم بود با سرو صدا کتری آب کرده روی گاز گذاشت و چند دقیقه بعد دوباره مرد را که در یک لذت بین خواب و بیداری غوطه میخورد بیدار کرد . چای آماده است نمیخوای پاشی . مرد آبی به صورت زده و سر میز صبحانه نشست و با بی میلی شروع به خوردن چای نمود . هنوز خستگی توی تنش مانده بود و گاهی دهنش تا بناگوش باز میشد . زن گفت : خوب حضرت آقا بگو ببینم توی هفته گذشته چند کار کردی که منتش رو روی سر من داری ؟
مرد پس از هورت کشیدن ته استکان چایی گفت : خانوم این روز ها باید با مغزت کار کنی نه دستت . من یک هفته مغازه رو بستم توی این یه هفته از برج بگیر تا مایع شوینده پولی پول گرون شده یعنی مغازه بی مشتری از مغازه ای که مملو از مشتری باشه بیشتر استفاده داشته . زن تازه فهمید جریان چیه . قیافه بی بی فاطمه توی نظرش نقش بست . همسایه ای که با دو تا بچه زندگی میکرد و با رخت شوری و کلفتی توی خونه این و اون بچه هاش رو زیر پر و بالش داشت . حرف های فاطمه خانوم توی گوشش مثل پژواک صدایی که از کوه برگرده صدا میکرد . بی دین ها تا میبینن جنس رو به گرونی هست نمی فروشن و جنسی که حلالش بیست درصد استفاده است با چند برابر قیمت بعد از یک هفته تعطیل کردن مغازه به خلق الله قالب میکنن . الهی خیر نبینی مرد چند روزه مغازه اش تعطیل بود امروز که رفتم برنج دو هزار تومنی رو چهار هزار تومن حساب کرده و میگه گرون خریدم با وجودی که دکمه سر آستینم هفته پیش افتاد توی همین گونی برنج و بعد از چند روز پیداش کردم .
رنگ زن قرمز شد . سرش داغ شده بود . دیگه قیافه شوهرش رو گرگی که داره بی بی فاطمه رو تکه تکه میکنه میدید . پوزه شوهرش پر از خون بود . چشم هاش عین آتش سرخ شده بود وقتی مرد دست برد که پس از چای خوردن سیبیلش رو پاک کنه فریاد زن بلند شد .
گرگ ، گرگ ، شما گرگید ، شما انسان نیستید و از سر میز بلند شده و از میز فاصله گرفت . مرد وحشت کرد . بلند شد و به طرف زن رفت و گفت : مگه دیوونه شدی زن ؟ چی میگی چرا داد میزنی ؟
زن به طرف در خروجی فرار کرد و وارد کوچه شد . بی بی فاطمه میخواست سر کار بره که زن زیبای حاج کاظم بنک دار با سر و وضعی ناجور وارد کوچه شد و حاجی کاظم مات و مبهوت ایستاده و نمیدونست چه کاری از دستش ساخته است .چند سال بعد که حاجی کاظم بنکدار خونه رو فروخته و از اون محل رفته بود .
بی بی فاطمه نشسته بود مقداری سبزی لهیده را پاک میکرد و دو سه زن همسایه دایره وار دورش نشسته و مشغول صحبت بودند . بی بی فاطمه میگفت : بعله حاجی خانوم چوب خدا بی صداس خدا حق الناس را توی همین دنیا از آدما میگیره . حاجی کاظم حتی مغازه اش رو هم فروخته و خرج زنش کرده اما هنوز وقتی حاجی رو میبینه فریاد میزنه و کمک میخواد میگن حاجی رو به صورت گرگ میبینه . الله و علم .
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
شنبه 12,ژوئیه,2025